راستش نمیدونم چی شد که تمام زندگی ام در دو کلمه خلاصه شد....خیلی ناگهانی..دیدم منم و یک آرزو...کاش فقط یک بار دیگر او را ببینم....و اینچنین فریدون زندی تمام رویایم را تسخیر کرد... به همین سادگی!! *** فکر می کردم با دیدنش برای بار دوم چیزی تغییر خواهد کرد....برای دومین بار هم او را دیدم...رسیدم....به آنجا.....سقف آرزوهایم....این بار از خدا چیز دیگری خواستم...خواستم هرچه زودتر تمام شود....این احساس لعنتی... *** ۷ماه....۸ ماه....باز هم باید انتظار بکشم....تنها به امید چند ثانیه... همان ثانیه هایی که مرا می برند آنجا.....به آسمان... به همین سادگی!!! *** بار دیگر لایق دیدارش شدم............... چه سریع گذشت....... ساده تر از همیشه..... پرواز به عرش...... همین جاست آن احساس لعنتی....... و دوباره انتظار...... بار دیگر التماس به لحظه ها........ *** تمام شد..... اما نه به سادگی.... تمام..................